۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

چت کردم، سکس کردم، غذا خوردم. سیگار می‌کشیدم و قطعه‌ی Eloy تو گوشم تکرار می‌شد و نور زردی ریخته بود روی دامن زردم. we will do morewe will do more about our get on
Eloy می‌خونه و من فکر می‌کنم خیلی دیره برای بیدار بودن. غصه می‌خورم.

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

و خواب‌های آشفته می‌بینم گرچه پرآرامش می‌خوابم. و بیدار که می‌شوم حالم خوب است گرچه در خواب زاری می‌کنم. و بوشهر هنوز به خوابم می‌آید گرچه در تهران به آرامی نفس می‌کشم. و بوشهر یک کاراکتر است، شب‌ها به خوابم می‌آید، صورت و اندامش را نمی‌بینم اما صورت و اندامی دارد لمس شونده، به باریکی و ظریفی بندری زیبا، عمیق، طوفانی. و خواب می‌دیدم درازکش در اتاق می‌گریم، بوشهر بالای سرم ایستاده بود، اندامش به روشنیِ پسری رشید، چهره‌اش به محویِ بندر وقتی که شب‌ها شرجی راه بر نفس می‌بست، و سخت نفس می‌کشیدم در خواب و بی‌قرار اشک می‌ریختم، بدنم دولا شده بود و پیچ و تاب غریبی برمی‌داشت، انگار که مفصلی نداشتم، انگار که ماهی بودم، از آب جدا افتاده، در اشک‌هایم غوطه می‌خوردم، به عمق نمی‌رسیدم، خلیج دور بود، و بوشهر خم شد بر چهره‌‌ام، با زبانش صورتم را لیسید و اشک‌هایم را مکید، با دقت و ظرافت، همه‌ی قطرات را یک‌به‌یک جمع کرد، نوشید، در خود ریخت اشک‌هایم را، و در خواب می‌اندیشیم که اشک‌هایم گلوی بوشهر را تلخ خواهد کرد، که اشک‌هایم از همه‌ی آب‌های خلیج شورتر است، که اشک‌هایم تو را آزار خواهد داد بوشهر، بوشهر اما آرام و باوقار بود، و اشک‌هایم را هر چه تلخ، هر چه شور، به آرامی در خود جای داد و مغرورانه بالای سرم ایستاد، من هنوز کنار پایش روی زمین درازکش بودم گرچه دیگر نمی‌گریستم، آرام شده بودم، احتمالاً بوی دریا می‌آمد، که نمک است و جلبک، بوی سنگ است و ابتدا، بوی خاک است و انتها

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

و بوسه بر بوسه، و بوسه بر گونه که تکراری نمی‌شود هر چه تکرار می‌شود، و بوسه می‌زدم بر گونه، و بوسه بر بوسه، که من در شب پنهان بودم و در دست‌هایش آشکار دیده می‌شدم، که در بوسه‌اش می‌جوئیدم و نمی‌یافتم، و او در من می‌جوئید و می‌یافت، و بوسه در بوسه، پشت بر پشت و رو در رو، می‌مالیدیم و می‌آویخیتم، تن در تن و گوشت بر پوست، می‌سابیدیم و می‌نالیدیم، و من که گمشده‌ای بودم بر پشت او سوار شدم تا در گمراهی‌ام تنها نباشم، و او که مقصدی نداشت بر سینه‌ام نشست تا در بی‌اتنهائی‌اش غمگین نباشد، و بوسه بر بوسه، و صدا در صدا گم می‌شد و نام‌ها در نام‌ها فرو می‌رفت، و فرو می‌رفت، بوسه بر بوسه، بوسه بر گونه، بوسه بر آن‌جا که دیده نمی‌شد، بوسه بر آن‌چه که لمس نمی‌شد، در پس نوازش موها، تن خیال‌بافی عجیبی بود، و هر چه که بیش‌تر بوسه، لب‌ها راز می‌گفتند، تن‌ها جابه‌جا می‌شدند، و من که نمی‌یافتم در بوسه‌اش، در اشتیاق خود پای فشردم و پیش رفتم، شاید که رسته باشم، شاید که دو بال در آخر شب بر شانه‌ام رسته باشد، شاید که بوسه بر گونه

۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

داستان راستان

اومدم خونه دیدم توی وایبر نوشته برام:
احمد شاملو یه شعری داره که توش می‌گه، "از مهتابی  کوچه‌ی تاریک خم می‌شوم و به جای همه‌ی نومیدان جهان می‌گریم، آه من، حرام شده‌ام." البته من اساساً با شاملو مشکل دارم. همین آیدا در آینه رو که می‌خونیم فکر می‌کنیم که ای وای عاشق‌تر از این دیگه وجود نداره تو دنیا، که بگه، "کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود و انسان با نخستین درد و بلاه بلاه بلاه من با نخستین نگاه تو آغاز شدم." اما اشتباه می‌کنیم چون شاملو که می‌رفت دنبال دخترهای دیگه و آیدا هم هنوز یه خونه نداره که توش زندگی کنه. شاملو حرف مفت می‌زد پس. من به جاش سعدی دوست دارم. سعدی صادقه. می‌گه، "هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند / گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را" منم این برنامه‌ام نبود که یه دفعه ببینم توی چند سال گذشته‌ی زندگیم، همه چیز روی حرکت آهسته بوده.  که همه حرکت کردن و جلو رفتن و من فقط شاهد بودم. که باید مواظب خودم می‌شدم که یه دفعه نپاشم از هم. این‌که بقیه باهات مدارا کنن یه چیزه و این‌که خودت مجبور باشی با خودت مدارا کنی یه چیز دیگه‌ست. آدمی که جلو خودش گند زده واسه‌ش مهم نیست که جلوی هر آدم دیگه‌ای هم گند بزنه. چون واسه آدم هیچ کسی عزیزتر از خودش نیست. نظر هیچ کسی هم اندازه خودش واسه‌ش مهم نیست. من با شاملو مشکل دارم چون اگه بخوام شاملو بخونم بعد باید بگم که من یه تلویزیون خیلی قدیمی دارم مثلاً. میرم تعمیرگاه و می‌گه من ده میلیون می‌گیرم و تعمیرش می‌کنم.  خب آدم عاقل ده میلیونش رو بر می‌داره و می‌ره یه تلویزیون نو می‌خره. همون سعدی آخرهای یه شعر فوق‌العاده می‌گه، "به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" منم سعی کردم. بیش‌تر از وسعم حتا. ولی نشد. سعدی خیلی وقت پیش زندگی کرده و حالا هم زیر خاکه. منم احمقم که برگشتم خونه و تئوری تلویزیونم رو عملی نمی‌کنم.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

اینجا آفریقاست - قسمت شانزدهم [خداحافظ ماندلا!]

و آن‌ها سنگ را انتخاب کردند، همان که سخت است و مظهر است و ماندگار؛ آدمی دوست دارد این گونه باشد.




رامین حیدری فاروقی - رویا نونهالی